خاطرات شهدای دفاع مقدس

قلب آگاه

شهید شادمان عمادی
پدرم در جزیره ی مجنون مجروح شده بود و او را برای مداوا به بیمارستان اهواز برده بودند. به علّت شدّت جراحات وارده، او را به شیراز می فرستند ولی پدرم زمانی که به شیراز رسیده بود، شهید شده بود و دکترهای بیمارستان شیراز هم او را به سردخانه منتقل کرده بودند.
هنگامی که پدرم را به سردخانه می بردند، دکترها متوجه می شوند که قلب پدرم دوباره شروع به کار کرده است. آن ها با تعجّب و حیرت فراوان او را دوباره به بخش بیمارستان منتقل می کنند.
هنگامی که ما به عیادت او رفتیم، گفت: «من شهید می شوم؛ ولی می خواستم اول فرزندان و همسرم را ببینم و بعد به سوی پروردگار بروم.»
پدرم بعد از چند روز که در بیمارستان بستری بود به یکی از آشنایان گفته بود که من امشب شهید می شوم و شما از طرف من از خانواده و بستگان خداحافظی کنید و حلالیّت بطلبید. پدرم همان طور که خود نیز از پیش، خبر آن را داده بود در همان شب، به درجه ی رفیع شهادت نایل آمد و به معبود ازلی و ابدی پیوست. (1)

بوی گل

شهید عبدالله انصاری
اواخر اردیبهشت سال هزار و سیصد و شصت و هفت بود و مدّت یک ماه بود که در منطقه ی عملیاتی شلمچه، مشغول پدافند از خط بودیم. منطقه ای بسیار حساس که فاصله ی خاکریز خودی تا خاکریز عراقی ها در حدود صد و پنجاه متر بود.
حجم آتش دشمن در این منطقه بسیار سنگین بود و به طور مرتب با خمپاره های شصت میلی متری، سراسر خط را زیر آتش می گرفت. شهید عبدالله انصاری که سن و سالش از ما بیشتر بود خیلی از ما مواظبت می کرد و بعضی مواقع ما را برای نگهبانی در نیمه های شب بیدار نمی کرد و خودش به جای چندین نفر نگهبانی می داد. این اواخر نیز روحیّه و رفتار و کردارش به کلی تغییر کرده بود؛ به طوری که دائماً به ما می گفت: «بچّه ها، پشت این خاکریز بوی گل می آید.»
بین خاکریز خود و عراقی ها چند تانک سوخته و میدان مین و دیگر موانع بود و نقطه ای که شهید به آن اشاره می کرد زمینی شور و لم یزرع بود که با آن گرمای سوزان، علفی نیز در آن نمی رویید چه برسد به گل.
شهید انصاری اصرار داشت که: «اینجا گل سبز شده و بوی گل همه جا پیچیده است. و اگر خوب نگاه کنید، گل را می بینید و بویش را استثمام می کنید.»
چند روزی گذشت تا این که یک شب در سنگر بودیم که ناگهان بچه ها صدا زدند: «عبدالله شهید شد.»
بی قرار و پریشان از سنگر بیرون آمدیم و متوجه شدیم که تیر مستقیم به پیشانی مبارک شهید اصابت کرده و درست همان جایی که قبلاً به ما می گفت: «بچه ها، این جا بوی گل می دهد؛ ببویید!» به شهادت رسیده است. (2)

بدهکار

شهید خضرایی
یک روز عصر، در درمانگاه خانواده مشغول مداوای بیماران بودم. جناب خضرایی به خاطر سر درد و ضعفی که بر او حادث شده بود به بیمارستان مراجعه کرد. ابتدا او را معاینه کردم و فشار خونش را گرفتم، فشار خونش حدود شش بود، رنگ و رویش پریده بود و رمق برایش نمانده بود. به ایشان گفتم: «شما باید بستری موقت بشوید و سرم وصل کنید تا کمی حالتان بهتر شود.»
ولی او اصرار داشت تا در صورت امکان تزریقی انجام نشود و دارویی برایش بنویسم تا در منزل استفاده کند. من گفتم: «جناب سرهنگ با توجه به وضعیت شما و ضعفی که دارید حتماً باید بمانید و شما را همین جا مداوا کنیم» خندید و گفت: «باشه، اشکالی نداره کمی دراز می کشم تا بهتر بشم.»
نیم ساعت استراحت کردند، بار دیگر معاینه کردم و دیدم که اصلاً وضعیت خوبی ندارند. البته بعدها فهمیدم که ایشان روزه بوده اند و قصد داشته اند که اگر هم قرار است تزریقی انجام شود به بعد از اذان مغرب موکول شود. بعدها با صحبت هایی که با هم داشتیم، بنده به عنوان پزشک هوایی به ایشان اعتراض کردم و گفتم: «با توجه به وضعیت کاری و مأموریت های پروازی که شما دارید، شاید روزه های مستحبی برای شما ضروری نباشد چون تمام اعمال شما عبادت است و در ضمن به انرژی بیشتری نیاز دارید.»
با حالتی خاص نگاهم کرد و گفت: «جناب موسوی! ما خیلی بدهکاریم!» (3)

پی نوشت ها :

1- دامنه های آبی بهشت، صص90-89.
2- دامنه های آبی بهشت، صص84-83.
3- فروغ پرواز، صص43-42.

منبع مقاله :
-، (1388)؛ سیره ی شهدای دفاع مقدس(11)، گل های باغ معرفت، تهران: مؤسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، چاپ دوم 1389